loading...
♥ عــــــاشقان رمــــــان ♥
bahar بازدید : 249 چهارشنبه 14 آبان 1393 نظرات (0)

از زبون فاطمه

داشتم به الی میخندیدم.اخه میخواستیم اذیتیش کنیم . بدبخت دهنش باز بود چشماش گشاد . وای از تصورش هم خندم میگیرههه.خخخ صدف زد پس کلم وگفت:زهر مار .یه دفعه صدای بوق اومد .برگشتیم دیدیم یه ماشین یکم خورد به الی تو ماشین رو نگاه کردم 4تا پسر توش بودن . ما به سمت اونا رفتیم . یه دفعه 4تاشون پیدا شدن وویی خدایی من چه نازن برگشتیم سمت بچه ها دیدم اونا هم دارن به پسرا نگاه میکننو پسرا هم به ما .ساحل:هی اقا مگه کوری.پسره که راننده بود:به من چه فکر کنم دوست شما کره

الی:من کر نیستم شما بوق نزدید که من برم کنار.

پسردیگه که جلو یعنی پیش کمک راننده:گفت:آرمان بس کن.بعد به طرف ما برگشت گفت :ببخشید.

صدف خانومم جوش(درست؟) گرفت و گفت:اشکال نداره و ما رو هل داد سمت دانشکاه با بدبختی کلاسمون رو پیدا کردیم و نشستیم نیمکت های اخر. 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 72
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 371
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 64
  • باردید دیروز : 100
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 64
  • بازدید ماه : 2,390
  • بازدید سال : 8,609
  • بازدید کلی : 226,613
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ دانلود بازی کامپیوتر PC روز بخیر شب بخیر