loading...
♥ عــــــاشقان رمــــــان ♥
bahar بازدید : 249 چهارشنبه 14 آبان 1393 نظرات (0)

از زبون فاطمه

داشتم به الی میخندیدم.اخه میخواستیم اذیتیش کنیم . بدبخت دهنش باز بود چشماش گشاد . وای از تصورش هم خندم میگیرههه.خخخ صدف زد پس کلم وگفت:زهر مار .یه دفعه صدای بوق اومد .برگشتیم دیدیم یه ماشین یکم خورد به الی تو ماشین رو نگاه کردم 4تا پسر توش بودن . ما به سمت اونا رفتیم . یه دفعه 4تاشون پیدا شدن وویی خدایی من چه نازن برگشتیم سمت بچه ها دیدم اونا هم دارن به پسرا نگاه میکننو پسرا هم به ما .ساحل:هی اقا مگه کوری.پسره که راننده بود:به من چه فکر کنم دوست شما کره

الی:من کر نیستم شما بوق نزدید که من برم کنار.

پسردیگه که جلو یعنی پیش کمک راننده:گفت:آرمان بس کن.بعد به طرف ما برگشت گفت :ببخشید.

صدف خانومم جوش(درست؟) گرفت و گفت:اشکال نداره و ما رو هل داد سمت دانشکاه با بدبختی کلاسمون رو پیدا کردیم و نشستیم نیمکت های اخر. 

bahar بازدید : 177 چهارشنبه 14 آبان 1393 نظرات (0)

الهام

ساحل با حرص:الهام سریع.من سه ساعت زنگ زدم بعد میایم تازه خانوم از خواب ناز بیدار شده .

من:ساحلی کمتر حرص بخور چاق میشی 

ساحل: الهام میام موهاتو از ریشه میکنم ها 

فاطی :الی سریعتر 

صدف:راست میگن الی سریعتر

من:باش

نگاه اخر رو از تو ایینه به خودم انداختم.

شلوار و مقنعه شکلاتی رنگ .کتونی و مانتو سیاه هوم خوب شدم بویم پایین

اولالا اینا چقدر خوشتیپ شدن 

خوب بریم سراغ تیپ ها

ساحل:یه مانتو و کتونی قرمز و مقنه و شلوار سیاه 

فاطمه:اونم رنگش مثل ساحل بود اما مدلش فرق بود 

صدف :یه مقنعه و شلوار سیاه کتونی و مانتو سفید

یه دفعه هر سه شون گفتن : خوردمون

من:ایش

به سمت ماشین ساحل رفتیم کمری بود 

نشستیم پیش به سوی دانشگاه. 

خوب من الهام راد فرزند مجتبی راد هستم 

قدم متوسط.چشماش خوشگل ویه رنگ بین ابی و سبز.اندامم همه میکن خوبه .اه چرا دارن اینجوری نگام میکنن.نگاهیی به دور و ورم کردم اه ماکی رسیدیم دانشکاه. میدا شدیم هرسه شون زدن پس کلمو منو با دهن باز ول کردن

bahar بازدید : 197 چهارشنبه 14 آبان 1393 نظرات (0)

الهام

ساحل با حرص:الهام سریع.من سه ساعت زنگ زدم بعد میایم تازه خانوم از خواب ناز بیدار شده .

من:ساحلی کمتر حرص بخور چاق میشی 

ساحل: الهام میام موهاتو از ریشه میکنم ها 

فاطی :الی سریعتر 

صدف:راست میگن الی سریعتر

من:باش

نگاه اخر رو از تو ایینه به خودم انداختم.

شلوار و مقنعه شکلاتی رنگ .کتونی و مانتو سیاه هوم خوب شدم بویم پایین

اولالا اینا چقدر خوشتیپ شدن 

خوب بریم سراغ تیپ ها

ساحل:یه مانتو و کتونی قرمز و مقنه و شلوار سیاه 

فاطمه:اونم رنگش مثل ساحل بود اما مدلش فرق بود 

صدف :یه مقنعه و شلوار سیاه کتونی و مانتو سفید

یه دفعه هر سه شون گفتن : خوردمون

من:ایش

به سمت ماشین ساحل رفتیم کمری بود 

نشستیم پیش به سوی دانشگاه. 

خوب من الهام راد فرزند مجتبی راد هستم 

قدم متوسط.چشماش خوشگل ویه رنگ بین ابی و سبز.اندامم همه میکن خوبه .اه چرا دارن اینجوری نگام میکنن.نگاهیی به دور و ورم کردم اه ماکی رسیدیم دانشکاه. میدا شدیم هرسه شون زدن پس کلمو منو با دهن باز ول کردن

bahar بازدید : 199 چهارشنبه 14 آبان 1393 نظرات (0)

الهام

ساحل با حرص:الهام سریع.من سه ساعت زنگ زدم بعد میایم تازه خانوم از خواب ناز بیدار شده .

من:ساحلی کمتر حرص بخور چاق میشی 

ساحل: الهام میام موهاتو از ریشه میکنم ها 

فاطی :الی سریعتر 

صدف:راست میگن الی سریعتر

من:باش

نگاه اخر رو از تو ایینه به خودم انداختم.

شلوار و مقنعه شکلاتی رنگ .کتونی و مانتو سیاه هوم خوب شدم بویم پایین

اولالا اینا چقدر خوشتیپ شدن 

خوب بریم سراغ تیپ ها

ساحل:یه مانتو و کتونی قرمز و مقنه و شلوار سیاه 

فاطمه:اونم رنگش مثل ساحل بود اما مدلش فرق بود 

صدف :یه مقنعه و شلوار سیاه کتونی و مانتو سفید

یه دفعه هر سه شون گفتن : خوردمون

من:ایش

به سمت ماشین ساحل رفتیم کمری بود 

نشستیم پیش به سوی دانشگاه. 

خوب من الهام راد فرزند مجتبی راد هستم 

قدم متوسط.چشماش خوشگل ویه رنگ بین ابی و سبز.اندامم همه میکن خوبه .اه چرا دارن اینجوری نگام میکنن.نگاهیی به دور و ورم کردم اه ماکی رسیدیم دانشکاه. میدا شدیم هرسه شون زدن پس کلمو منو با دهن باز ول کردن

aytak20 بازدید : 288 جمعه 03 مرداد 1393 نظرات (0)

سلام به خوانندگان عزیز این داستان اولین داستان منه و من این داستان رو خیلی وقت پیش نوشتم واسه همین انتظار ندارم که بهم بگین شاهکار کردم پس نظراتتون رو صادقانه بهم بگین می دونم سطحش خیلی ابتدایی هست ولی چون اولین داستان من بود خیلی دوسش دارم ...

 

مقدمه :

 

به نظر من زندگی ما آدم ها مثل یک رود می ماند . رودی همیشه روان که اصلا مهم نیست چه قدر بزرگ باشد یا با چه سرعتی درحال حرکت باشد فقط مهم این است که آخر به کجا می رسد ؟

بعضی از این رودها بی مقصدند ، به جایی نمی رسند ! در نیمه های راه به خاطر مانعی که در راه است و سر راهشان قرار می گیرد از حرکت باز می ایستند . بعضی دیگر به بن بست می رسند . شاید به پشت یک سد و بعضی دیگر شاید در آخر به یک مرداب یا گودال خیلی کثیف برسند و بعضی دیگرکه از همه موفق ترند به دریا ، به اقیانوس ها می پیوندند . ما آدم ها هم مثل این رودها می مانیم . بعضی از آدم های کم همت و بی پشتکار و دارای اراده ی ضعیف در نیمه ی راه به دلیل مشکلات زیاد که سر راهشان قرار دارد تسلیم می شوند . بعضی ها مسیر را اشتباه می روند ، تصمیم اشتباه در زندگی می گیرند یا گناه بزرگی مرتکب می شوند که آنها را از مسیر اصلی خارج می کند و به مرداب می رسند . ولی انسانهای والا مقام و بلند همت و دارای اراده و پشتکار زیاد و ایمان قوی همیشه به دریاها و اقیانوس ها می رسند .

و حال این ما هستیم که تصمیم می گیریم به کجا برسیم به مردابی کثیف یا به دریایی پاک و بی کران و آبی و زلال ...

 

***

 

سپیده دم صبح یک روز زمستانی که هنوز خورشید سر در نیاورده بود پیرزنی ناتوان که در گوشه ی اتاقی کوچک که کمی تاریک بود مشغول راز و نیاز بود از جایش به سختی بلند شد . دستش را از تختش گرفت خود را با زحمت روی تخت کشید . دیگر توان راه رفتن هم نداشت . هوا داشت کم کم روشن می شد و نور خورشید از پنجره ی اتاق به داخل نفوذ می کرد که صدای پسرش را شنید که داشت برای کار کردن از خانه خارج می شد و در آخرین ثانیه ها از زنش خداحافظی می کرد :

 

باشه چیزی ، سفارشی نداری تا موقع برگشت واست بخرم ؟

 

_ نه ندارم .

 

_ باشه فقط هوای مادرمو داشته باش خودت که می دونی دیگه پیر شده .

 

_ آره می دونم صبح تا شب باید براش کلفتی کنم .

 

بعد با لحنی تند گفت :

 

دیگه خسته شدم صابر می فهمی ؟ چه قدر باید بگم دیگه نمی تونم ؟

 

بعد صدای در که محکم بسته شد شنیده شد . پیرزن در حالی که روی تختش دراز کشیده بود آب دهانش را قورت داد . خودش می دانست که رفتن پسرش مساوی است با آغاز سختی ها و بدبختی های خودش .

زیر لب با خودش زمزمه کرد :

 

ای خدا این دختر رو خودت هدایتش کن من دیگه نمی تونم از دستش چیکار کنم خودت با رحمت بیکرانت دلش رو نرم کن .

 

بعد سرش را کمی بلند کرد و چشمانش را به لیوان خالی که روی میز بود دوخت و لب هایش را که از خشکی ترک برداشته بود باز کرد و با صدای لرزانی صدا زد :

 

ساناز دخترم ...

 

چند لحظه ای منتظر شد تا جوابی بشنود بعد لحافی را که رویش کشیده بود را کنار زد و خود را به زحمت از جایش تکان داد . انگار که به زمین چسبیده باشد ، نمی توانست خود را از زمین بکند . در اتاق را به آرامی باز کرد . چشمانش دیگر سویی نداشت و اتاق تاریک را که خورشید که تازه از پشت کوه ها داشت سر در می آورد و کمی روشن کرده بود نمی دید . دنبال کلید می گشت دستش را روی دیوار کشید کلید را پیدا نکرد . دستش را از دیوار برداشت و خواست تا برگردد که پاهایش لرزید و روی گلدانی که در همان حوالی کنار در اتاق خودش بود افتاد . گلدان شکست و پیرزن روی زمین افتاد . با صدای شکستن گلدان ساناز با عصبانیت در اتاق خودش را که روبروی اتاق مادرشوهرش بود باز کرد . چشمانش گرد و صورتش سرخ شده بود . با عصبانیت فریاد زد :

 

چی شده باز چه دسته گلی به آب دادی ؟

 

_ چیزی نشده دخترم من فقط می خواستم آب بخورم . خیلی تشنه ...

 

اما ساناز دیگر مهلتش نداد و از یقه ی پیرزن گرفت و با عصبانیت گفت :

 

پاشو عجوزه ... گلدون منو شکستی زبون درازی هم می کنی ؟؟؟ صبح تا شب باید کلفتی تو رو بکنم خودت که کارهای خودت رو نمی کنی زبون درازی هم می کنی ؟

بعد یقه ی پیرزن را با عصبانیت ول کرد . یک قدمی عقب رفت و دستش را که ناخن هایش همانند ناخن جادوگران دراز شده بود و لاک سیاهی هم داشت و به شیاطین بیشتر شباهت داشت تا آدمیزاد به طرف او دراز کرد و با همان لحن ادامه داد :

 

پاشو این خراب کاری رو که خودت کردی رو درست کن و این جا رو تمیز کن ...

 

پیرزن هم چنان نگاه معصومانه ی خود را به او دوخته بود و چیزی نمی گفت . لب های خشکش را به هم چسباند و هم چنان خاموش ماند .

 

angle بازدید : 304 چهارشنبه 01 مرداد 1393 نظرات (0)

سلام دوستان اسمه من انجل هستش و این اولین رمانی هست که دارم مینویسم،امیدوارم لذت ببرید.

رمان عشق و دوستی

خلاصه:

دختری به نام ستاره در ارزوی خواننده شدن به دانشگاه اپولون میرود،دانشگاهی که محل بچه پولدارها و افراد هنرمند و باهوشه،و دختر داستان ما هیچ یک از این صفت هارو نداره و براش جای سواله که چرا بورسیه اش رو قبول کردن،کنجاوی ها و پاکی و استعدادی که توی خوانندگی داره حقایقی رو به وجود میاره که خودتون اگه بخونید میفهمید.

شخصیت ها:

ستاره ارامون:حواس پرت،از خود گذشته ولی کمی مغرور اما بجا،پاک و با استعداد،از درون و بیرون زیباهه.

به زودی

به زودی

به زودی

به زودی

به زودی


gazalmehri بازدید : 390 سه شنبه 24 تیر 1393 نظرات (0)

رمان :تو رو نميخوام

نوشته:baran.m

ماتینا دختریه ناز پرورده ..دختری که توی دنیا تنهاس ..فقط یه همدم داره ..مادرش .که اونم توی 15 سالگیش تنهاش میذاره و میره.. بعد از اون ماتینا میمونه و یه عالمه خاطره .. خاطره های جورواجور... با مادرش... تک فرزند خانواده شونه ... بعد از فوتِ مامانش پدرش ماتینا رو بزرگ میکنه ... پدر ماتینا در حالی که اون فقط پانزده سالشه میره و نا مادری میاره بالا سر ماتینا .. اومدن اون نامادری به خونه ی پدر ماتینا تازه اول ماجراس ......ماتینا سعی داره باهاش خوب باشه ...اونم با ماتینا مشکلی نداره ... اما..تمام مشکلات اونا با هم از روزی شروع میشه که شراره یکی از پسرهای فامیل خودشون رو برای ازدواج با ماتینا جلو میکشه....

فصل 1

nafas15 بازدید : 285 جمعه 08 شهریور 1392 نظرات (0)

سارا 

موضوع :عاشقانه

خلاصه: این داستان ممکنه شبیه داستان های دیگه ای باشه ولی من خودم به شخصه رمان خیلی میخونم شبیه اینو تاحالا نخوندم این داستان یکم طولانیه پس با حوصله باشید!!! اینرمان داستانه زندگیه دختری به اسم ساراست که توی ۱۸سالگی ضربه عشقیه بدی میخوره و همین ضربه مسیر زندگیشو عوض میکنه 

توی داستانم هم کلکل هست هم گریه امیدوارم لذت ببرید !!!!

نظر فراموش نشه هااااااااااااااااااااااااااااا

nafas15 بازدید : 300 جمعه 08 شهریور 1392 نظرات (0)

سارا 

موضوع :عاشقانه

خلاصه: این داستان ممکنه شبیه داستان های دیگه ای باشه ولی من خودم به شخصه رمان خیلی میخونم شبیه اینو تاحالا نخوندم این داستان یکم طولانیه پس با حوصله باشید!!! اینرمان داستانه زندگیه دختری به اسم ساراست که توی ۱۸سالگی ضربه عشقیه بدی میخوره و همین ضربه مسیر زندگیشو عوض میکنه 

توی داستانم هم کلکل هست هم گریه امیدوارم لذت ببرید !!!!

نظر فراموش نشه هااااااااااااااااااااااااااااا

مریم بازدید : 1207 چهارشنبه 19 مهر 1391 نظرات (1)

رمان مخصوص موبایل پارمین | آذرمیدخت کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل پارمین | آذرمیدخت کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : پارمین

رمان مخصوص موبایل پارمین | آذرمیدخت کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : آذر میدخت کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل پارمین | آذرمیدخت کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲۵۵   کیلوبایت (پرنیان) – ۷۱۶  کیلوبایت (کتابچه)

رمان مخصوص موبایل پارمین | آذرمیدخت کاربر انجمن نودهشتیا ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه

رمان مخصوص موبایل پارمین | آذرمیدخت کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

پارمین تو یه خانواده متوسط همراه خواهر و پدر و عمه اش زندگی می کنه. زندگیشون گاهی پایین گاهی بالا می گذره تا اینکه پدر خانواده برای انجام معامله ای تمام دارایی شون و که یه خونه و ماشینه می فروشه ولی طرف کلاه بردار از آب در میاد و پارمین تصمیم می گیره برای نجات خانوادش کاری و انجام بده که عواقب وخیمی در پی داره .

مریم بازدید : 1522 چهارشنبه 19 مهر 1391 نظرات (0)

رمان مخصوص موبایل مستی برای شراب گران قیمت | shahtut کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل مستی برای شراب گران قیمت | shahtut کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : مستی برای شراب گران قیمت؟

رمان مخصوص موبایل مستی برای شراب گران قیمت | shahtut کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : shahtut  کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل مستی برای شراب گران قیمت | shahtut کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳۴۱ کیلوبایت (پرنیان) – ۸۵۰ کیلوبایت (کتابچه)

رمان مخصوص موبایل مستی برای شراب گران قیمت | shahtut کاربر انجمن نودهشتیا ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه

رمان مخصوص موبایل مستی برای شراب گران قیمت | shahtut کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

داستان درباره ی دختری هست که چهره ای معمولی داره و در کار خودش به عنوان یک وکیل موفقه اما از پدر و مادرش مهر و محبت چندانی ندیده اون که بدهی سنگینی داشته و دوست نداشته از پدر و مادر در این مورد درخواست کمک کنه، تا غرورش رو حفظ کنه، مجبور میشه برای پرداخت این بدهی با مردی بسیار ثروتمند ازدواج کنه. اما هنوز هم نمی دونه که این مرد چرا راضی به ازدواج با اون شده.

مریم بازدید : 3742 چهارشنبه 19 مهر 1391 نظرات (4)

رمان ایرانی و عاشقانه تقلب | f javid کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه تقلب | f javid کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : تقلب

رمان ایرانی و عاشقانه تقلب | f javid کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : f_javid  کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه تقلب | f javid کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۵٫۵۸ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه تقلب | f javid کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۳۷۵

رمان ایرانی و عاشقانه تقلب | f javid کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

رمان در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست که همه نانادی صداش میکنن و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده و دریای راههای تقلبه و انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتی که بالاخره ببینیم نقلب توانگر کند مرد را یا نکند!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 72
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 371
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 95
  • باردید دیروز : 100
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 95
  • بازدید ماه : 2,421
  • بازدید سال : 8,640
  • بازدید کلی : 226,644
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ دانلود بازی کامپیوتر PC روز بخیر شب بخیر