loading...
♥ عــــــاشقان رمــــــان ♥
مریم بازدید : 1165 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

فصل پنجم

 

– مگه دستم به آرتان نرسه. (بازیو استپ کردم) این بازی اصلا خوب نیست.

تیام لباشو برچید و گفت: اِ... آبجی تابان. داشتم بازی می کردم.

لپشو بوسیدم: قربونت برم من... اینا تو روحیت تاثیر میذاره. دوست داری بزرگ که شدی همش استرس داشته باشی؟

تیام با گیجی: یعنی چی؟ ( نچ... بچه چمی دونه استرس چیه)

– یعنی... یعنی همش از یه چیزی بترسی. دوست داری؟

تیام: نه.

– آفرین. پس به من قول بده که دیگه از این بازیا نکنی. خب؟ و انگشت کوچیکمو به نشونه ی قول جلوش گرفتم.

تیامم خندید و انگشتشو دور انگشت من حلقه کرد و با صدای بلند گفت: قـــــــول.

تیام عادت داشت وقتی کارش مورد رضایت کسی قرار نمی گرفت سعی می کرد توجیهش کنه. برای همین ادامه داد: آبجی تابان من که همش بازی نکردم. تازه داشتم بازی می کردم. از صب همش کارتون دیدم. با اینکه می دونستم داره توجیه می کنه ولی با ذوق و شوق گفتم: باریکلا... چی دیدی؟

تیام: پت و مت. تــازه اینم یاد گرفتم بیا... و دستمو گرفت و کشید.(ای وای... تیام اصلا جنبه ی دیدن کاتون پت و مت و نداشت. چون عینا ، کاراشون و تکرار می کرد)

تو چارچوب در کنار من وایساد: بیا رد شیم. با چشای گرد شده نگاش کردم

– به نظرت ما دوتایی می تونیم از این یه ذره جا رد بشیم. تیام: آره... بیا... 3،2،1 ... بالاخره با زور و مکافات رد شدیم.

تیام: آخ جون دیدی تونستیم. در حالی که خندم گرفته بود: آره. پرس شدیم ولی رد شدیم. لپشو کشیدم: برو با عروسکات بازی کن منم برم کمک مامان و زیر لب زمزمه کردم: بازیای بچگی ما چی بود، الان چیه.

**********

در ماهیتابه رو برداشتم...

– مــامــان کوکو سیب زمینی داریم؟ من که دوست ندارم.

مامان با خنده: شکمو، واسه تو کوکو سبزی درست کردم. تو یخچاله. با ذوق نگاش کردم

– راست میگی؟ دستت درد نکنه. حسابی خستگیم در رفت. سری تکون داد و دو تا کاسه داد دستم.

مامان: بیا، برو از تو دبه ترشی بیار.

– باشه. در هال و باز کردم و رفتم تو حیاط. در دبه رو باز کردم.

– هومممم... چه بوی خوبی. دستمو بردم تو دبه و یه گل کلم گذاشتم دهنم.

– جونمی جون کوکوسبزی با ترشی چه شود. باز دستمو بردم تو و ایندفه یه خیارشور برداشتم. از ترشیش چشام جمع شد. (ترشیای مامان حرف نداره)

با شنیدن اسمم از زبون مامان هویجی که تو اون یکی دستم بود افتاد رو زمین. هیییی... ترسیدم... نگاهی به هویجه انداختم... حیف شد چشممو گرفته بود.

مامان: تابان... پس چرا جواب نمیدی؟ بیا دیگه. رفتی ترشی بندازی یا بیاری؟ سریع کاسه ها رو پر کردم و برگشتم پیش مامان. تا سفره رو چیدیم، سرو کله ی آقاجون و آرتانم پیدا شد و دور هم ناهارمون و خوردیم. البته بینشم مامان خبر داد خانوم جان و هما امشب واسه شام میان خونمون.

 

(هما عمم بود. هفت سال ازم بزرگتر بود. رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم مثل دو تا دوست. واسه همین من هما صداش می زدم. هشت سال پیش تو سن بیست و چهار سالگی ازدواج کرد ولی متاسفانه بچه دار نمی شد،کلی هم دوا درمون کردن.. آخرم پارسال شوهر نامردش طلاقش داد و یک ماه بعد از طلاق دوباره ازدواج کرد. هما هم تو این یه سال با خانوم جان زندگی می کنه)

از این خبر مامان هم خوشحال شدم هم حالم گرفته شد. خوشحالیم به خاطر دیدن هما بود. ولی هِی همچین دل خوشی از خانوم جان نداشتم. از وقتی یادم میاد همیشه بهم غر میزد. کلا با نوه ی دختر میونه ی خوبی نداشت. اما تا دلت بخواد عاشق آرتان بود. مطمئن بودم امشبم چندتا تیکه ی درشت بارم می کنه...

 

 

با شنیدن صدای زنگ تیام دوید تا درو باز کنه. منم تل صورتیمو گذاشتم رو موهام وکنار مامان جلوی در هال منتظرشون ایستادم. با باز شدن در اول همارو دیدم که دولاشد و تیامو بغل کرد.

هما: سلام عشق عمه. چطوری تپلوی من؟ و از همون جا برای من دستی تکون داد.

هما: برادرزاده ام، برادرزاده های قدیم. دِ بیا استقبال. از همون جا شکلکی براش دراوردم.

– پس فکر کردی واسه چی اینجا وایسادم. اومدم استقبال دیگه. ببینم خانوم جان باهات نیمده؟

هما: چرا... و کنار رفت. تازه متوجه خانوم جان شدم.

خانوم جان: این بچه اومده دم در ولی تو هنوز همون جا وایسادی؟ بـَـــه... نرسیده شروع کرد. فکر کنم منظورش به مامانم بود.

– اِ!!!... سلام خانوم جان... خوبید؟ ماشاالله بس که ریزه میزه اید ندیدمتون.

خانوم جان: علیک سلام... خب توام یاد بگیر. منظورش ریزه پیزه ای بود که بهش گفتم. می خواست تپل بودنم و به رخم بکشه... پوفففففف. چه کنیم خانوم جانه دیگه. زبونش مثل نیش عقرب می مونه... باهاشون روبوسی کردیم و تعارفشون کردیم داخل.

خانوم جان: پس هرمز و آرتانم کجان؟ (ایــــش... آرتانـــم)

مامان: هرمز حموم بود الان داره لباس می پوشه. آرتانم رفته بیرون. دیگه الاناس که برسه حاج خانوم. همون لحظه آقاجون اومد: سلام خانوم جان. حالتون چطوره؟ خوش اومدین. صفا اوردین.

خانوم جان: سلام پسرم. کجایی؟ یه حالی از مادر پیرت نمی پرسی؟

آقاجون: اِ؟! خانوم جان ما که هفته ی پیش خونتون بودیم.

هما پرید وسط: ول کنید این حرفارو. سلام داداش. خوبین.

آقاجون: سلام هما جان. چطوری خواهرم؟ اوضاع بر وفق مراده؟

هما: خوبه داداش. بد نیس. این کاری که واسم تو ادارتون پیدا کردی خوبه. سرمو گرم می کنه...

 

(هما بعد از طلاقش کمی افسرده شده بود. بالاخره توقع نداشت شوهرش بعد از هفت سال زندگی مشترک طلاقش بده و یه ماه بعدم بره ازدواج کنه. سخته خب...)

 

بعد از پذیرایی نشستم جفت هما. تیامم پرید بغلم و رو به هما گفت: عمه جون چی واسم خریدی؟

هما: اگه گفتی؟

تیام : آخ جون شکلات واسم گرفتی؟

هما در حالی که لبخند میزد: آره، عمه قربونت بره. و دستشو کرد تو کیفشو یه بسته شکلات بیرون اورد.

– بدجنس. دهنم آب افتاد. پس من چی؟ ناسلامتی عمه ی منم هستیا.

هما: تپلی واسه توام اوردم. ولی فقط یه دونه.چاق میشی.

با اخم رومو کردم اونور و گفتم: اصلا نخواستم. ببین به خاطر یه دونه شکلات چی بهم میگه...

هما: شوخی کردم... ناراحت نشو دیگه. بیا، بگیرش. رومو برگردوندم طرفش. دیگه ناز کردن معنی نداشت. سریع شکلاتو از دستش قاپیدم.

– باشه... دیگه نگیا... کاغذ دورشو باز کردم و درسته انداختم دهنم. همون ثانیه در باز شدو آرتان اومد داخل.

خطاب به من گفت: باز چش منو دور دیدی؟ چی داری می خوری؟ و لپاشو باد کرد. و با یه حالت نمایشی روشو به سمت خانوم جان کرد: ای وای سلام. شما کی اومدید من نفهمیدم! ( ای موذی)

خانوم جان: سلام آرتانم. کجا بودی دلم واست تنگ شده بود. این خونه بدون تو صفایی نداره. و آغوششو باز کرد.

آرتان با خنده: زیر پاتون بودم خانوم جان. ( خودشیرین )

خانوم جان: تاج سرمی پسرم.

آرتان: تو چطوری عمه؟ خوبی؟

هما: خوبم عزیزم. خودمونیما خیلی پاچه خواری.

آرتان نیششو باز کرد: هَـــو ... این چه حرفیه و یه چشمکی به هما زد که باعث شد هما خندش بگیره .

برای خودم یه پرتقال و سیب و کیوی برداشتم و مشغول شدم.

خانوم جان رو به من پرسید: هنوز خبری نشده تابان؟

همینطور که سرم پایین بود و پرتقالمو پوست می گرفتم گفتم: از چی؟

خانوم جان: معلومه دیگه خواستگار.

– من که قصد ازدواج ندارم. تازه اگـــرم داشتم، الان خشکسالیه. هیچ خبری نیست.

خانوم جان: یعنی چی که قصد ازدواج ندارم؟ بیست و پنج سالته. از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست... دیگه به این جملش عادت کرده بودم. دفه ی اول چهار سال پیش اینو بهم گفت. اون موقع گریم گرفت. ولی دیگه پوستم کلفت شده بود. گریم که نمی گرفت هیچ خندمم می گرفت.

– خانوم جان خودتون می گید قدیم. ول کنید قدیمارو. یه پر پرتقال گذاشتم دهنم: من به قسمت اعتقاد دارم. هنوز موقعش نرسیده. همین زهره، دوستم... همسن منه. تازه یه ماهه عقد کرده.

خانوم جان: به هر حال داره دیر میشه. حداقل یکم به فکر خودت باش. اوفففف... خواستگارو ول کرد حالا می خواد بحث چاق و لاغری رو پیش بکشه. دیگه به حرفاش گوش ندادم. می شنیدم چی میگه ولی توجهی نمی کردم. فقط هر چند ثانیه یه بار سرمو بالا پایین می بردم یعنی دارم به حرفات گوش می دم. سیب و همینجور با پوست چهار قاچش کردم. یه قاچشو دادم به تیام. دوباره رو به خانوم جان کردم و همینجوری گفتم: درسته. حق با شماست.

خانوم جان: دختر اصلا حواست با منه؟ اگه حق با منه پس چرا از اون اول هی دهنت می جنبه؟ یه حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم و گفتم: دارم میوه می خورم.

خانوم جان: بله دارم می بینم. شما دو تا دختر اصلا مراعات نمی کنید. یه نگاه به برادرتون بندازید. ماشاالله، شاخه شمشاده. کی میشه دادمادیشو ببینم.

(ای بابا چه ربطی داشت)

آرتان: یه ایشالا هم آخرش بگید، ممنونتون میشم.

خانوم جان: ایشالا پسر گلم... ایشالا . تو یه ذره این خواهراتو نصیحت کن. و رو به مامانم ادامه داد: ماهور من نمی دونم تو ، تو این سن و سال بچه می خواستی چی کار؟ ولش کردی به امون خدا. نگاه تروخدا چه جور داره شکلات می خوره. با این حرفش هممون نگامون افتاد به تیام. قربونش برم دستا و دور دهنش شکلاتی شده بود و داشت به ما نگاه می کرد.

خانوم جان تیر آخرو هم زد: دِ دختر بذار زمین اون شکلاتو. چقدر می خوری؟ یه دفه تیام که احساس کردم بغض کرده پاشد و رو به خانوم جان ایستاد. دستاشو برد کنار گوشش و زبونشو رو به خانوم جان دراورد و با لحن بچه گونش گفت: دوس دارم. فوصولی؟ و تندی دوید تو اتاق.

مامان آروم زد رو لپش: وای ببخشید حاج خانوم بچس. سعی داشتم خندمو کنترل کنم. نگاهی به آرتان انداختم . اونم انگار دلش می خواست بخنده. اخلاقشو می دونستم. با اینکه بعضی اوقات چایی شیرین بازی در می آورد ولی دوست نداشت کسی به خونوادش توهین کنه. خصوصا تیام که جونش واسش در می رفت. حقم داشت. خانوم جان همیشه همین عادتو داشت. هی از این شاخه به اون شاخه می پرید. آخرم تیرش به یکی می خورد. البته بیشتر به من و مامان. درسته احترامش واجبه ولی دیگه داشت کفر منم بالا می اورد چه برسه به یه بچه ی پنج ساله.

آقاجون: ببخشید خانوم جان. تیام از این رفتارا نداره. من دخترمو می شناسم. حتما خیلی ناراحت شده که این کارو کرد. شما ببخشید.

هما: نه بابا داداش. این حرفا چیه. دیگه هممون تیامو می شناسیم. و رو به خانوم جان که هنوز تو شوک بود ادامه داد: مادر شما هم زیاد سربه سرش گذاشتی.

از جام پاشدم. بهتر دیدم برم سراغ تیام. همینجور که داشتم به سمت اتاق می رفتم صدای آرتانم می شنیدم: درسته. خانوم جان. حق با عمس. تیام الان تو سن رشده. دو تا شکلات که تاثیری نداره.

در اتاقو بستم. تیام یه گوشه بق کرده بود. به طرفش رفتم. لبشو جمع کرد و گفت: کار بدی کردم؟ دیگه دوسم ندارید؟ ( نه عزیزم. گل گفتی) بغلش کردم.

– کی گفته ما تورو دوست نداریم. تو عشق مایی. حالا بعدا برو یه ببخشیدم به خانوم جان بگو . با باز شدن در دوتامون رومونو برگردوندیم. آرتان و هما بودن.

آرتان: کلوچه ی من بدو بیا بغلم. تیام بدو رفت تو بغلش: داداشی دیگه دوسم نداری؟

آرتان: از همیشه بیشتر دوست دارم.

هما: بیا عشق عمه، شکلاتتو برات اوردم.

تیام لباشو جمع کرد: نیمی خوام.

هما: می خوای عمه ناراحت شه، گریه کنه؟

تیام: نه.

هما: پس بگیرش.

آرتان: بگیر تیام. اول بریم دست و دهنتو بشور. بعد بریم یه معذرت خواهی بکن. بعدشم بریم کجا؟

تیام با ذوق: بازی؟

آرتان: آره داداشی قربونت بشه.

– آرتان از اون بازیا ندی تیام بازی کنه ها.

آرتان: نه. امروز یه بازی خشگل گرفتم و چشمکی به تیام زد و رفتن بیرون.

دستمو زدم رو تخت: هما بیا بشین یکم حرف بزنیم.

هما: تو که از حرفای خانوم جان ناراحت نشدی؟

- کدوم حرفش؟

هما: خواستگارو این حرفا.

– نــه بــابــا. عادی شده برام.

هما: آفرین. اصلا توجه نکن. هر موقع قسمت شد دهن توام بسته می شه. منو واسه خودت درس عبرت قرار بده. با یه لحن ناراحت، انگار که داشت با خودش حرف میزد زیر لب زمزمه کرد: اینقدر این ضرب المثل مسخره رو زیر گوشم خوند که خر شدم و از ترس اینکه بمونم به خواستگار اولم جواب مثبت دادم. من که هیچ وقت نمی تونم بچه دار بشم ولی شاید اگه یکم صبر می کردم یه آدم با معرفت تر میومد سراغم.

یه پوزخند تلخ زدم: هنوزم به مرتضی فکر می کنی؟

هما: اگه بگم نه که دروغ گفتم. هفت سال باهاش زندگی کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم که اینجوری تنهام بذاره. البته اون حق داشت بابا بشه. اتفاقا از این ور ، اونورم شنیدم تا چند ماه دیگه بچش به دنیا میاد. اشک تو چشام جمع شد، بغلش کردم: ببخشید نباید حرفشو پیش می کشیدم .ولش کن. سرشو رو شونم گذاشت و گریه کرد. هیچ وقت سعی نکرده بودن برن بچه بیارن. چند باری هم که این پیشنهادو بهش دادم گفت: خودم قبلا مطرحش کردم. ولی مرتضی راضی نیست. سرشو از رو شونم برداشتم. اشکاشو پاک کردم.

– هما، گریه نکن دیگه. اونم دستشو کشید رو صورت من. با لبخند گفت: تو چرا گریه میکنی؟ خل شدی؟ اونی که باید گریه کنه، منم نه تو.

– تقصیر توئه. تو اشک منم در اوردی. تازشم، چرا تو؟ اون لیاقت عمه ی خشگل منو نداشت.

هما با خنده: بی خیال. غم و غصه که همیشه هست. بیا از چیزای خوب حرف بزنیم. با شیطنت پرسید: از دانشگاه چه خبر؟ خوش می گذره؟ یه لحظه یاد صبح و رفتارای مشکوک دانشور و محمدحسین افتادم. خواستم برای هما از رفتاراشون بگم اما با خودم گفتم من که هنوز خودمم هیچی نمی دونم چیو تعریف کنم. برای همین به گفتن همین جمله قناعت کردم: بدنیست. خوبه... اصلا بذار تا اینجایی برات تعریف کنم: روز اول نبودی ببینی چه کرکرِ خنده ای بود. هیشکی تحویلم نمی گرفت. همه فکر می کردن دارم شوخی می کنم و منم دانشجوام... و بقیه اتفاقاتو براش تعریف کردم. بعد از اینکه کلی خندیدیم و روحیمون عوض شد گفتم: اما باید تو فکر یه کار دیگه ام باشم.

هما: چرا؟ خوبه که.

– نه بابا. فقط یه روز در هفتس.

هما: می خوای من دنبال یه کار دیگه باشم تو بیا جای من. قبول می کننا. بالاخره تو دختر کارمند سابقشونی.

– نــــه. قربونت. من چی از حساب کتاب حالیمه آخه. توام صندلیتو سفت بچسب. لازم نیست اینقدر بذل و بخشش کنی.

هما: بی جنبه. فقط یه تعارف زدم.

– بدجنس. منو باش چه جدی گرفتم. و یه دونه محکم زدم به بازوش که صدای آخش بلند شد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 72
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 371
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 100
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 2,413
  • بازدید سال : 8,632
  • بازدید کلی : 226,636
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ دانلود بازی کامپیوتر PC روز بخیر شب بخیر