آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد …
امـا فـاجعـه ی زنـدگی تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای …
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
دلم برای سادگی ام می سوزد وقتی
دستانت را برایم مشت می کنی
می پرسی: گل یا پوچ ؟
در دلم می گویم : دستهای تو
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر می کنی تمام شده
اما یک دفعه همه وجودت را آتش میزند
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
اسم های مجــازی
تصویر های مجــــازی
مشخصات مجــــازی
و در بین این همه چیزهای مجازی
تنـــها یک چیز حقیقت دارد
تنـــهایی “ من و تـــو ”…
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همنفست نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمی کنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.
و با یادت زندگی می کنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن می گذرد
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام
ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی می کنم
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت
و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم
طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن می گذرد
لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را می خواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را می خواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را می خواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.
پس ای عزیز راه دورم با من باش
در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
به دنبال کدام پایان
خلاف جاده ایستادی ؟
چرا تا عادتت کردم
به فکر رفتن افتادی ؟
چرا باید به تنهایی
دوباره بی تو برگردم ؟
کجای جاده بد بودم
کجای قصه بد کردم ؟
درباره : شعر ,
امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
شاید فراموشت شدم
شاید دلت تنگه برام
شاید بیداری مثل من
به فکر اون خاطره هام
شاید تو هم شب که میشه
میری به سمت جاده ها
بگو تو هم خسته شدی
مثل من از فاصله ها
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
عشق بازی کار فرهاد است و بس
دل به شیرین داد و دیگر هیچکس
مهر امروزی فریبی بیش نیست
مانده ام حیران که اصل عشق چیست ؟
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
و میان من و تو فاصله جا می گیرد
من در این دشت جنون تنهایم
من از این فاصله ها بیزارم
و در این گستره فاصله ها می میرم
من میان شب و روز
در تن خشک زمین
من میان صحرا
همه جا یکه و تنها
خسته از جور زمان
با تنی خورده به جان زخمی چند
میزنم بانگ که وای
هستی ام رفته به باد
ضجه ام را که شنید؟
جای دل تنگ تر از مشت من است
نفسم می گیرد
می گشایم نفسی پنجره را
ادامه مطلب
درباره : شعر ,
امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
اگر بـاران نبارد باغبان دلگیر خواهد شد
و فرصت های فروردین نصیب تیر خواهد شد
اگر بـاران نبارد برکه ی احساس می خشکد
و هم نیلوفر مرداب غافلگیر خواهد شد
اگر بـاران نبارد کفتر سهراب میمیرد
و کفتر باز آیا راغب شبگیر خواهد شد
اگر بـاران نبارد " باز بـاران با ترانه -
با گهر های فراوان " از چه رو تحریر خواهد شد
اگر بـاران نبارد شاخه ی نرگس نمی داند
که گلدان وامدار پنجره تعبیر خواهد شد
اگر بــاران نبارد واژه بـاران چه خواهد شد
و آیا رنگ شعری باز سبز سیر خواهد شد
اگر بـاران نبارد تکنواز رود می داند
که در این باره با سیلاب ها در گیر خواهد شد
اگر بـاران نبارد کوزه ی خالی سر چشمه
وبال گردن تفتیده گان تفسیر خواهد شد
اگر بـاران نبارد در شب شعر شقایق ها
قصیده با غرور چشم ها در گیر خواهد شد...
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی؟!...
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند،
به راستی...
عشق بزرگترین آرامش جهان است.
امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
مرا به نام بخوان
تا از هجوم دلتنگی
به سلامت
رد شوم .
ای روزها سپیدهای عاشقانه ام را
در شومینه اتاقم می سوزانم
شاید
گرمای عشقت
بار دیگر
زمستان دلم را
تابستانی کند.
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
من به دلتنگی شبهای ملول
و تهی مانده خود از شادی
ذهنم از خاطرها سرشار
من به تنهایی خویش و به تنهایی باغ…
و به یک معجزه می اندیشم…
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهیست
روزگاریست غریب
من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
انکار نمی کنم
زندگی خوب است
اینجا همه چیز است
آینه ، قرآن ، ظرفی آب
تسبیح ، شمع ، دیوان حافظ
در کنار خواب های یاسی رنگ !
مرا ببین ، نگاه کن مرا
از حنجره کوچه صدایت کردم
افسوس!
میان باد پیچید ، همه فریاد من
نگاه کن مرا ، مرا ببین
در این تنهایی
در پشت فاصله ها
بالهای چشمانم را می بندم
شاید بیایی...
تکرار می کنم ، زندگی خوب است...
درباره : شعر ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
عشق من گریه چرا؟
تو که در گوشه ی دل جا داری
تو که من را داری
من که تنها خوشی ام
فقط ان غنچه لبخند تو است
من که جان می دهم از هر سخنت
ما خدا را داریم
و تو باز می گویی
که چرا غصه همیشه همراه من است
و تو را گویم من
که اگر هست تو را عشق به من
پس چرا؟ غصه چرا؟
این همه شادی عشق
این همه شوق وصال
پس چرا؟ تو بگو غصه چرا؟
ما که هر لحظه ز عشق
مست و مدهوش شویم
و بگوییم خدا
ای خدا شکر تو را
پس دگر غصه چرا؟
تو که خود می دانی
که خدا هست که دستی بکشد بر سر ما
پس دگر هستیه من گریه چرا؟
درباره : شعر ,
امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
تو که آیه های عشقت واسه من پر از ترانست
راز زندگی تو بودی عشق و عاشقی بهانست
تو وجودم و گرفتی پر شد از تو تار و پودم
نمیشد ازت جدا شم تو نبودی من نبودم
تو تمومه لحظه هامی هر نفس هر دم باهامی
کاش میشد باشی کنارم حتی لحظه جدایی
باشی اینجا پیش چشمام چشم به چشم نه توی رویام!
امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
شترین؟
منم خوفم
اومدم دوباره رمان بزارم
نمی دونم می خونید یا نه ولی من می زارم براتون
اسم این رمان( قرار نبود) است .
نویسنده اش هما پور اصفهانی است که توی لینک ها وبش هست .
نام کتاب : قرار نبود
نویسنده : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۴۷۹ کیلوبایت (پرنیان)
لینک دانلود : دانلود مخصوص موبایل
خلاصه داستان :
داستان درمورد دختری به اسم ترساست که دو سال پشت کنکور مونده الان منتظر جواب کنکوره .
مادر ترسا چند سال پیش فوت کرده ترسا با پدر و مادربزگش (عزیزجون) زندگی میکنه.خواهر بزرگش هم ازدواج کرده .
ترسا آرزو داره که بره کانادا و اونجا ادامه تحصیل بده ولی پدرش به دلیل تجربه ی تلخی که در رابطه با فرستادن آتوسا(خواهر ترسا)ب ه خارج داشته تحت هیچ شرایطی راضی نمیشه که ترسا رو بفرسته کانادا، به همین خاطر همین ترسا و دوستاش سعی دارند با همفکری هم راه حلی برای راضی کردن پدر ترسا پیدا کنند که موفق هم میشند ولی برای عملی شدن این راه حل یه سری اتفاقاتی میفته و شخصی وارد زندگی ترسا میشه که مسیر زندگیشو عوض میکنه، …
این رمان عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه
اگه نخونید نصف عمرتون فناست
امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
چطورید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز چن تا مطلب کوموچولو ی خگشل دارم
هر وقت خواستی بدونی کسی دوستت داره تو چشاش نگاه کنتا عشقو تو چشاش ببینی
اگه نگات کرد عاشقه،
اگه خجالت کشید برات میمیره
اگه سرشو انداخت پایین ویه لحظه رفت توی فکر بدون که بدون تو میمیره
اگه سرشو انداخت و خندید و حرفو عوض کرد بدون که دوستت نداره
عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر كدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یكدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت میكنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلبهاشان بسیار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میكنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بینیاز میشوند و فقط به یكدیگر نگاه میكنند!
این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .
دوست جونیای گلم فعلا اینا رو داشته باشید و نظر یادتون نره
نظر بزاریداااااااااااا
فـــعلــا بـــایــــ بـــای
درباره : دانستنيها ,امتياز : | نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0 |
نشانه فروهر باستانی ایران(فقط نشان دین زرتشت نیست) Farahavar نشانه فروهر باستانی ایران از آنجایی که هر ملت و هر قومی نشانه و نمادی دارند – ایرانیان یکی از کهن ترین مردمانی هستند که نشانه ای بسیار شگفت انگیز و سراسر از دانش و فرهنگ و خرد را از خود به جای گذاشته اند. این نشان “فره وشی” یا “فروهر” نام دارد که قدمت آن بیش از ۴۰۰۰ سال تخمین زده شده است. سنگ نبشته های شاهان هخامنشی در پرسپولیس و سنگ نبشته های شاهان ساسانی همه حکایت از آن دارد. نکته بسیار شگفت انگیز این نشان ملی ایرانیان آن است که تک تک این نشان دارای مفهوم دانشی نهفته است … تشریح این نشان ملی:
۱. قرار دادن چهره یک پیرمرد سالخورده در این نگاره اشاره به شخص نیکوکار و یکتاپرستی دارد که رفتار و ظاهر پسندیده اش سرمشق دیگر مردمان است.
۲. دست راست این نگاره به سوی آسمان دراز شده است که این اشاره به ستایش “دادار هستی (اورمزد) ” دارد که ۴۰۰۰ سال ژیش زردشت آنرا به ایرانیان عرضه نمود.
۳. چنبره ای (حلقه ای) در دست چپ نگاره وجود دارد که نشان از عهد و پیمانی است که بین انسان و اهورامزدا بسته می شود و انسان باید از او اطاعت کند … مورخین حلقه های ازدواج که بین جوانان رد و بدل می شود را برگرفته از این چنبره می دانند و آنرا یک سنت قدیمی پارسی می دانند که در جهان پخش شده است.
۴. بالهای کشیده در دو طرف نگاره اشاره به پرواز و پیشرفت و ترقی در بین انسانها می باشد و در نهایت رسیدن به خدای یگانه.
۵. سه قسمتی که بر روی بالها کشیده شده است اشاره به سخن “اشوزردشت” که بی شک می توان گفت تا میلیون ها سال دیگر باقی خواهند ماند … یعنی همان : کردارنیک – گفتار نیک – پندار نیک.
۶. در میان کمر پیرمرد ایرانی یک چنبره بزرگ دیده می شود که اشاره به دایره روزگار دارد که انسان را در بر گرفته است که مردمان موظفند در میان این دایره روزگار مشخصی را برای خود برگزینند.
۷. دو رشته اصلی از چنبره بزرگ وسط به پائین آمده است که نشان از دو عنصر باستانی ایران است. یکی سوی راستی و دیگری سوی چپ … نخست “سپنته مینو” که همان نشان نیروی الهی است و دیگری “انگره مینو” که نشان از نیروی شر و اهریمن است. انسان در میان این دو نیروی خیر و شر قرار گرفته و با کوچکترین لغزشی به سوی تباهی و نابودی کشیده می شود.
۸. انتهای لباس پیرمرد سالخورده باستانی ایران که قدمتی بیش از ۴۰۰۰ سال دارد به صورت سه طبقه بنا گشته است که اشاره به کردار نیک – گفتار نیک و پندار نیک دارد. این تنها گوشه ای از آثار به جای مانده از نیاکان ماست که امروزه وظیفه ماست از آن نگه داری کنیم. به امید سربلندی ایران “خداوند این کشور را از گزند دشمن – دروغ و خشکسالی به دور نگهدارد”.